"قاب عکس نیستم"
برگزیده ای است از مجموعه اشعار دهه اخیر محمد رضا لطفی که با انتخاب
ومقدمه" خانم میترا عرب"، از سویِ انتشاراتِ " هنر رسانه اردیبهشت"
منتشر و رهـ سپار پیشـخوانِ کتابفروشی ها
خواهد شد.
اشعارِ
این مجموعه که در بر گیرنده 104 قطعه شعر و در112 صفحه
است، از میان آثارِ
کوتاه گلـچین
شده است که به عنوان چهارمین مجموعه اشعار محمد رضا لطفی و پس از مجمـوعه
" دستم را
بگیر پایم را رها کن" منتشر می شود و نیز به عنوان دومین مجموعه ای است که
در راستای
ارائه قالبی کاملاً شخصی و منحصر به فرد مبادرت به معرفی آن به جامعه ادبی
نمـوده شده است
سلام
شاید عقیده ی من این باشه و عقیده ی دیگران غیر از این و صد البته عقیده ی شما ها هم مثل من
من تا به حال کمبودی را نداشتم که بخوام اینجا جبرانش کنم
یعنی یاد نگرفتم بخوام یه کمبودی را تو دنیای مجازی جبران کنم
البته غم و غصه هست برای همه هم هست
مشکلات و گرفتاریها هست واسه همه هم هست
خیلی آدم باید کوتاه فکر و نا امید باشه که درگاه خونه خدا را ول کنه و دنیای مجازی را محل تسکین غم و غصه هاش قرار بده
سعی کردم به وبلاگ کسانی برم و کسانی را به وبلاگ خودم فرا بخونم که دنیاشون خاص باشه
خاص به هر لحاظ و یکیش روح و دل پاک بوده
واسه همه اونا هم که واسشون نظر دادم ارزش قائل شدم و دلشونا پاک دونستم و سعی بر ادامه ی این روند داشتم
شاید به جرات بتونم بگم بهترین وبلاگها مهمون وبلاگ من هستند
من روح پاکی و صداقت و حس راستی و درستی را تو خیلی از وبلاگهایی که رفتم را دیدم
و تو نظراتی که گذاشتم و عکس العملها را دیدم به این احساسات پی بردم
از خدا میخوام هیچ وقت منو تو راهی نذاره که بخوام به خاطر دل خودم واسه کسی بحرفم یا پست بذارم و یا واسه کسی نظر بذارم
از خدا میخوام اگه نظری دادم اگه پستی گذاشتم اگه عکس العملی نشون دادم حتی شده واسه یه نفر مفید باشه
همه ی ما بهترین دوست و بهترین همدم و همراه را تو این دنیا از جانب خدا داریم و با واسطه قرار دادن جنابشون حضرت مهدی (عج) میتونیم به همه چی برسیم و میتونیم با تکیه به این مرحمت بزرگ و همیشگی به همه ی خواسته های معقول و صلاحمون برسیم
به امید اینکه یه روزی افکار همه مون دلهای همه مون زیباییهای واقعی را درک کنه.
یا علی
خسته
و مجروح رسیدم،خیلی خیلی دیر تر از آنچه فکرش را بکنی . تو زودتر ازمن رسیده
بودی،آری تو. او را نمی دانم. فکر کنم او هم با من دیر رسیده بود. به کربلا...هزار
و سیصد و اندی سال گذشته بود... ولی هنوز پیکرهای کشتگان عشق و امام زادگان بزرگ
بر زمین بود. شتابان به سوی علقمه دویدیم...کنار فرات جسمی غریب افتاده بود «هنوز
لعل لب مشک پاره اش تر بود» هنوز
خون سرخ و گرمش از رگ رگ بریده ی بازوانی که دیگر دستانش را بریده بودند فوران می
زد و جاری بود.«کمر آسمان شکسته بود ،عباس، رزق بازار شام را برده بودند!... میکده
سیاه پوش بود...ساقی با مرام را برده بودند! دیر دیر شده بود ولی با همه ی بغضی که
در طول تاریخ به سینه داشتیم زخمهایش را بستیم انگار که هنوز جان در بدن داشت،حتی
بی سر!...کسی آنجا نبود...خیمه ها را سوخته بودند و اهل حرم را برده بودند.ما به
انتقام آمده بودیم . علم را برداشتیم و راهی شدیم به سوی زمانه ی
خویش!، بااقیانوسی از تشنگی...
ای که آواره ی چشمان تو در یا می شد
غرقه در نیل غمت حضرت موسی می شد
رفتی و با همه ی غربت خود حس کردم
بی تو ای پشت و پناهم کمرم تا می شد
مادرم آمد و عطر نفس علقمه اتپرطرفدار ترین روضه ی دنیا می شد!
دلم می خواد وسط جنگل به دو تا چنار
قدیمی یه طناب ببندم
باد بیاد
برگای رنگارنگو بریزه
ومن تاب بخورم وتاب بخورم وتاب ...
تا پشت برگا
تاپشت ابرا
تا کنار قاصدکها
تا خود بارون
تا خود آسمون
تا...................خود خود خدا!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ