هرگاه بنده خالصانه توبه کند، خداوند او را دوست بدارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بر او بپوشاند . [امام صادق علیه السلام]
 

چهارشنبه 92 مهر 3 , ساعت 4:14 عصر

قبل از ازدواج:

مرد: دیگه نمی تونم منتظر بمونم

زن: می خوای از پیشت برم؟

مرد: فکرشم نکن

زن: منو دوست داری؟

مرد: البته

زن: تا حالا به من دروغ گفتی؟

مرد: نه، چرا این سوال رو می پرسی؟

زن: منو مسافرت می بری؟

مرد: مرتب

زن: منو کتک می زنی؟

مرد: به هیچ وجه

زن: می تونم بهت اعتماد کنم؟

بعد از ازدواج:

همین متن رو از پایین به بالا بخونید!


 http://www.khaharhinterneti.blogfa.com/1392/05az




چهارشنبه 92 مهر 3 , ساعت 3:59 عصر

تولید داروهای متعدد نظیر داروی MS، داروی خونسازی دستاورد محققان در عرصه بیوتکنولوژی پزشکی می باشد.
سیروس
زینلی متخصص ژنتیک پزشکی کشورمان درحاشیه هشتمین همایش علمی بیوتکنولوژی و
چهارمین همایش ملی ایمنی زیستی ایران افزود: برگزاری دو ساله این همایش
نشانگر اهمیت برآیند حضور انجمن ها، دانشکده ها، محققان داخلی و خارجی و در
نهایت تصمیم گیری در عرصه های کلان کشور خواهد بود.

وی در ادامه اظهار
داشت: تا کنون با توجه به توانمندی محققان در عرصه بیوتکنولوژی پزشکی شاهد
تولید 24 داروی نوترکیب بودیم و امید داریم بزودی شاهد صادرات داروها و
کاهش واردات دارو باشیم.

زینلی خاطرنشان کرد: بیوتکنولوژی از فناوری
های نوین و برتر و جز پنج اولویت اول کشورهای پیشرفته است درکشور ما نیز در
بیست سال گذشته مطرح شدیم و با توجه به اینکه دیر شروع کردیم اما پیشرفت
های خوبی داشتیم.

 وی گفت: با توجه به اینکه زیست فناوری می تواند عرصه
های کشاورزی، پزشکی را تحت پوشش قرار دهد، مسئولین نیز باید حمایت های
مادی و معنوی خود را بمنظور ارتقاء همه جانبه کشور در نظر داشته باشند

تاریخ انتشار: 16 تیر 1392 -

16:00
خبر دست اول نیست ولی ...




چهارشنبه 92 مهر 3 , ساعت 3:44 عصر



هیچ یک از بچه ها حاضر به اسیرشدن نبودند، این را از شرایط سختی که برایمان
به وجود آمد، متوجه شدم. صادق ذوالقدر رفت کنار سنگر و چند نارنجک دستی که توی گونی
بود آورد بیرون و بین هر چهار نفرمان تقسیم کرد و گفت: اینها برای لحظه های آخر. وقتی
عراقی ها نزدیک شدند، ضامن نارنجک ها را می کشیم و می اندازیم بین آنها، آن وقت خودمان
هم شهید می شویم. اسارت برای ما معنا ندارد.


    صادق تصمیم اش را گرفته
بود، ما هم باید همین تصمیم را می گرفتیم، بالاخره او هم بزرگ تر ما بود هم فرمانده
سنگر دیده بانی. حرف هایش برای ما حجت بود.


    تهدید سقوط سنگر دیده
بانی و بازپس گیری مواضع ما جدی بود، با بی سیمی که در دستم بود، هیچ ارتباطی با سنگرهای
بعدی تا فاصله یک کیلومتر عقب تر نداشتم. یقین داشتم اگر سنگر دیده بانی سقوط می کرد،
فاتحه بقیه بچه ها خوانده می شد و آنها هم غافلگیر می شدند و در حلقه محاصره دشمن قرار
می گرفتند، همه شهید می شدند یا اسیر.


    در فاصله چند متری ما
وسط جاده چند وسیله نقلیه منهدم شده قرار داشت. عراقی ها فرصت را مغتنم شمرده و حدود
ده نفر از آنان کمین کرده بودند، فاصله عراقی ها با ما زیاد نبود، همین نیروها اگر
می دانستند که برای ما هیچ مهمات، آذوقه و غذا و سلاحی نمانده و تیربارهای مان هم از
کار افتاده است، خیلی زودتر از اینها به سراغ ما می آمدند، اگر با دست خالی بدون هیچ
سلاحی می آمدند، مقاومت زیادی در مقابل آنها نداشتیم، در این چند روز آرزو داشتم یک
وعده سر سفره با بچه ها می نشستم و غذا می خوردم. آذوقه درستی نداشتیم تا غذایی بخوریم
یا جای درستی نداشتیم که حداقل یک ساعتی استراحت کنیم. ساعت از چهار بعدازظهر گذشته
بود که سر و کله سیدهادی حسینی نیشابوری از دور پیدا شد، آن هم از میان آب ها، امواج
آب ها که به هم می خورد متوجه شدم کسی توی آب قرار دارد. به اطراف و پشت سرم نگاه کردم،
نگاهم به سیدهادی افتاد. مثل همیشه که دائم یک تیربار روی دوشش بود و تنهایی سنگر به
سنگر می رفت یا هر کجا به او می گفتند به تو احتیاج دارند، آنجا می رفت. حالاهم آمده
بود کمک ما. وقتی به دو سنگر پشت سر ما رسیده بود به علی سلیم زاده گفته بود که دارم
می روم جلو کمک بچه ها. الحق والانصاف سیدهادی سر نترسی داشت.


    سید یک قبضه تیربار
روی شانه اش گذاشته بود و به سختی جلو می آمد، نزدیک تر آمد و نشست داخل آب ها، آب
هایی که سرد بود و واقعا سردی آن تا مغز استخوان اثر می گذاشت. باید خط آتشی برپا می
کردیم به طرف دشمن تا سید بتواند از فرصت استفاده کند و بیاید جلو. همین اتفاق افتاد.
نزدیکی های سنگر دیده بانی، چند جنازه عراقی را که روی آب شناور بودند کنار زده، جنازه
هایی که امواج آب آن را آورده بود کنار جاده. جنازه هایی که بوی تعفن گرفته بودند و
روی آنها پتو انداخته بودیم تا کمتر اذیت شویم. جنازه ها، از بس داخل آب مانده بودند
باد کرده بودند. بالاخره نیم ساعتی بعد سید خودش را از لای جنازه ها، کنار سنگر نگهبانی
رساند. سید آمده بود با تیربارش کمک.




                                                    محمد خامه‌یار /
جام‌جم





چهارشنبه 92 مهر 3 , ساعت 3:25 عصر


در مطب روانپزشک، روانشناس و مشاور!(طنز)



هومن و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در
کنار استخر قدم مى زدند هومن ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و
به زیر آب فرو رفت. 

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به هومن رساند و او را از آب بیرون کشید. 

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. 

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر
خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و
نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن
به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود
اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن
نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند
حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. 

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من
آویزونش کردم تا خشک بشه!  حالا من کى مى تونم برم خونه مون؟!


***
• من یک زمان دارای شخصیت چندگانه بودم ولی الان ما همگی حالمون خوبه!
• من یک موقع دچار بیماری دو دلی و بی تصمیمی بودم ولی الان مطمئن نیستم که هنوزم این چنین باشم.
• بهترین چیز درباره بیماری اسکیزوفرنی اینه که آدم هیچوقت تنها نیست.
• من تنها بیماری ای که ندارم، «خود- بیمارانگاریه» (hypochondria)
***
در مطب روانشناس 
بیمار: آقای دکتر! من مشکل عجیبی پیدا کردم. شبها که به رختخواب می روم فکر
می کنم یکنفر زیر تخته، میرم زیر تخت فکر می کنم یکنفر روی تخته. همینطور
زیر میرم، رو میرم، زیر میرم، رو میرم، تا صبح می شه و نمی تونم بخوابم! شما می تونید کمکم کنید؟
دکتر:
البته که می تونم. این یکنوع بیماری شناخته شده روانیه که متاسفانه درمانش
کمی طولانیه. شما باید حداقل یکسال هفته ای سه بار پیش من بیایید تا
مشکلتون کاملاً حل بشه.
بیمار: ببخشید حق ویزیت شما چنده؟
دکتر: هر جلسه 50000 تومن.
بیمار گفت: باشه در موردش فکر می کنم و از مطب روانشناس بیرون رفت و دیگه برنگشت.
6 ماه بعد بیمار و روانشناس تصادفاً در خیابان به هم رسیدند.
دکتر: اونروز رفتید و دیگه برنگشتید. با بیخوابی هاتون چکار می کنید؟
بیمار: مگه دیوونه ام جلسه ای 50 هزار تومن حق ویزیت بدم؟ یکی از دوستام مجانی مشکلم را حل کرد!
دکتر: راستی؟ چطوری؟!
بیمار: هیچی. گفت پایه های تختم را بریدم حالا شبها راحت می خوابم!!!
***
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور
می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک
گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟!
***

منبع: http://www.ravanyar.com

































































































چهارشنبه 92 مهر 3 , ساعت 3:7 عصر


اینایی ک ساپورت

باطرح گورخرمیپوشن

 دقیقامیخان چیوثابت کنن؟!


1-گورخرتنهاست ب یادش باشیم

2-انسان یاگورخر چ تفاوت دارد

 حیوان حیوان است دیگر

3-من گورخرم

4-چشات گورخرمیبینه

5-من از اول این ساپورت رو داشتم

گورخر ادای منو درمیاره

6-ب یاد همه گورخران درگذشته!





<   <<   76   77   78   79   80   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ