خسته
و مجروح رسیدم،خیلی خیلی دیر تر از آنچه فکرش را بکنی . تو زودتر ازمن رسیده
بودی،آری تو. او را نمی دانم. فکر کنم او هم با من دیر رسیده بود. به کربلا...هزار
و سیصد و اندی سال گذشته بود... ولی هنوز پیکرهای کشتگان عشق و امام زادگان بزرگ
بر زمین بود. شتابان به سوی علقمه دویدیم...کنار فرات جسمی غریب افتاده بود «هنوز
لعل لب مشک پاره اش تر بود» هنوز
خون سرخ و گرمش از رگ رگ بریده ی بازوانی که دیگر دستانش را بریده بودند فوران می
زد و جاری بود.«کمر آسمان شکسته بود ،عباس، رزق بازار شام را برده بودند!... میکده
سیاه پوش بود...ساقی با مرام را برده بودند! دیر دیر شده بود ولی با همه ی بغضی که
در طول تاریخ به سینه داشتیم زخمهایش را بستیم انگار که هنوز جان در بدن داشت،حتی
بی سر!...کسی آنجا نبود...خیمه ها را سوخته بودند و اهل حرم را برده بودند.ما به
انتقام آمده بودیم . علم را برداشتیم و راهی شدیم به سوی زمانه ی
خویش!، بااقیانوسی از تشنگی...
ای که آواره ی چشمان تو در یا می شد
غرقه در نیل غمت حضرت موسی می شد
رفتی و با همه ی غربت خود حس کردم
بی تو ای پشت و پناهم کمرم تا می شد
مادرم آمد و عطر نفس علقمه اتپرطرفدار ترین روضه ی دنیا می شد!
دلم می خواد وسط جنگل به دو تا چنار
قدیمی یه طناب ببندم
باد بیاد
برگای رنگارنگو بریزه
ومن تاب بخورم وتاب بخورم وتاب ...
تا پشت برگا
تاپشت ابرا
تا کنار قاصدکها
تا خود بارون
تا خود آسمون
تا...................خود خود خدا!
لبخند بارانی
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه میایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی ، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ