تیر 83
روزها تند و تند از پی هم میگذرند و ما هم در تدارک مراسم عروسی از طرف خانواده ات کوچکترین حمایت و یا کمکی نمیشویم نه مادی نه ...جز اینکه هر وقت خواستیم چیزی بخریم دنبالمان قطار می شوند که خداییی نکرده من چیز اضافی یا .... نخرم این روزها روزهای سختیست می توانست بهترین روزهای زندگیمان باشد قبل ازدواج فشار اقتصادی از طرفی و خرده فرمایشات از طرف دیگر بدبختی این است که اگر نداشتند دلم نمیسوخت پدر تو کلی ملک و املاک دارد اما دریغ.... یادم است چند وقته پیش که دنبال خانه می گشتیم برای اجاره و پیدا نمی کردیم وقتی به مادرت گفتیم گفت خوب طلاهایت را بفروش ....
خانه شان که میروم مادرش فکر می کند من باید همه کارهایشان را انجام دهم در حالی که دو دختر جوان دارد و الا اگر خودش تنها بود مشکلی نداشت و یا اگر پیر و فرسوده بود من حرفی نداشتم ولی من خانه خودمان ... نمی دانم من اصلا شبیه این دخترهای نازپرورده و لوس و یکی یک دانه نیستم ولی برای خودم حرمت و ارزش قائلم ولی احساس خوبی نمیکنم بوی غریبی میدهد رفتارشان من جایی که حس کنم میخواهند از آدم سو استفاده کنند از متانت و نجابت آدم احساس حقارت میکنم نمی دانم تو نمی فهمی واقا من چقدر میشکنم ....
نمی دانم این روزها روزهای پر استرس و تردید است سخت خسته ام از تو هم خیلی دلگیرم و گله دارم پا به پایت آمده ام اما تو گاهی مرا با حرفها و کارهایت به تردید می اندازی به روی تو نمی آورم ولی در خودم احساس غریبی دارم حیف که خیلی برایم عزیزی و دوستت دارم ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ