به نام الله...
من حدودأ مدت سه ماه انقدر سرم شلوغ بود که حتی نمیتونستم وقتایی که خونه بودم پیش خانوادم بشینم و باهاشون صحبت کنم و به محض اینکه از سرکار میومدم از فرط خستگی گاهی وقتا شامم نمیشد بخورم وتا صبح میخوابیدم و وقتی که بیدار میشدم باز باید میرفتم سرکار...
اما خداروشکر زهرا جونم انقدر خوب من رو درک میکرد واصلأ به روم نمیاورد که چرا کمتر باهم صحبت میکردیم یا نت نمیام و حتی اسامون چرا کمتر شده،البته من حتی موقع هایی هم که سر کار بودم سعی میکردم ارتباطم با عشقم که برام مثل اکسیژنه و وجودش هرلحظه بهم انرژی میده از طریق اس ویا حتی برای چند دقیقه ی کوتاه تماس تلفنی حفظ بشه اما در کل این چند وقت زرزریم بهم ثابت کرد که خییییییییییییییلییییییییییییییییییی خوب منو درک میکنه و خداروشکر توی این مدت که باهم هستیم هیچ مشکلی باهم نداشتیم و بخاطر معجزه ی عشقمون هر ثانیه خدارو شکر میکنم چونکه من تا قبل از این عشق زندگیم آنچنان هدفدار نبود ولی حالا تا ابد فقط و فقط برای یک هدف زندگی میکنم و اونم اینه که انشاالله زهرام در کنارم خوشبخت و شاد و خندون باشه...
خداجونم ممنونتیم....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ