سلام عزیزان
با یک مرد حدود 60ساله که کمی پاشو میکشید و راننده آژانس بود رفتیم تا محل کارمان و از او خواهش کردیم منتظر بماند و با هم برگردیم و....
اینکه یک کارخانه به تاریخ پیوسته و به زور کار کننده ای را دیدیم و .... بماند و با همان پیر مرد مهربان برگشتیم و من جلو نشسته بودم و در دست چپم کنار راننده عکسی مردی جوان حدود 30 سال را دیدم که جوان و خوش تیپ بود و با تعجب گفتم پدر جان این عکس آقا زاده است!!؟ و او که انگار دست رو دلش گذاشته بودم!! با حسرت گفت پسر من بود که پشت یه موتوری نشسته بود خونه برسه و متاسفانه ضربه مغزی شد و من تعدادی از اعضای بدنش را به بیماران دیگه هدیه کردم و......
راستش فکر کردم من هم از خیلی بچه گی مادرم را از دست دادم و تو جوانیم پدرم را از دست دادم و باور دارم که هرگز هیچ داغی به تلخی از دست دادن فرزند نیست مخصوصاً فرزندی در حدود 30 سال که.............
خدایا هیچ کس داغ عزیزی را نبیند و خدا همه عزیزانتان را برایتان حفظ کند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ