شنبه 92 مهر 27 , ساعت 12:42 عصر
خسته
و مجروح رسیدم،خیلی خیلی دیر تر از آنچه فکرش را بکنی . تو زودتر ازمن رسیده
بودی،آری تو. او را نمی دانم. فکر کنم او هم با من دیر رسیده بود. به کربلا...هزار
و سیصد و اندی سال گذشته بود... ولی هنوز پیکرهای کشتگان عشق و امام زادگان بزرگ
بر زمین بود. شتابان به سوی علقمه دویدیم...کنار فرات جسمی غریب افتاده بود «هنوز
لعل لب مشک پاره اش تر بود» هنوز
خون سرخ و گرمش از رگ رگ بریده ی بازوانی که دیگر دستانش را بریده بودند فوران می
زد و جاری بود.«کمر آسمان شکسته بود ،عباس، رزق بازار شام را برده بودند!... میکده
سیاه پوش بود...ساقی با مرام را برده بودند! دیر دیر شده بود ولی با همه ی بغضی که
در طول تاریخ به سینه داشتیم زخمهایش را بستیم انگار که هنوز جان در بدن داشت،حتی
بی سر!...کسی آنجا نبود...خیمه ها را سوخته بودند و اهل حرم را برده بودند.ما به
انتقام آمده بودیم . علم را برداشتیم و راهی شدیم به سوی زمانه ی
خویش!، بااقیانوسی از تشنگی...
ای که آواره ی چشمان تو در یا می شد
غرقه در نیل غمت حضرت موسی می شد
رفتی و با همه ی غربت خود حس کردم
بی تو ای پشت و پناهم کمرم تا می شد
مادرم آمد و عطر نفس علقمه اتپرطرفدار ترین روضه ی دنیا می شد!
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ