روزگارم را کنار می زنم و از جدار آسمان به ناکجایی خیره می شوم که نه چشمی می تابد و نه خیالی می گذرد به اتاقم می روم شمعدانی را روشن می کنم و در سوسوی عطرش دلتنگی ام را می گشایم از همان جایی که چشم های تو آغاز می شود و من افکار عاشقانه ام را درحاشیه ی دست های تو می کارم و بادهای نیمه شب تو را در من ورق می زنند این جا در آغوشم میان عشق و نوازش دست های صبوری که خیس گریه اند و پنجره ... آفتاب را زنگ می زند و من در کوچ دقایق تن به رفتن می سپارم شاید که در پیچ کوچه ای خوردم به تو و ناگهان ... یک خاطره!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ