سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 92 مهر 27 , ساعت 10:8 صبح


از نظر صدا
نیز همیشه ناراحتی‌هایی برای مادرم پیش می‌آمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کم‌ترین
سرمایی که می‌خورد دچار بیماری «لارنژیت» می‌شد و هفته‌ها طول می‌کشید تا خوب شود.
با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جایی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد.
هیچ نمی‌توانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز می‌شکست یا ناگهان
به زمزمه تبدیل می‌شد، آن وقت جمعیت می‌زد زیر خنده و برای او سوت می‌زد. غم و
اندوهی که این حالت برای او ایجاد می‌کرد به سلامتش لطمه می‌زد و آخر اعصاب او را
خراب کرد. کار او از این لحاظ به جایی رسید که دیگر کم‌تر با او قرارداد می‌بستند
و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. ‏به همین دلیل بود که من در
پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح می‌داد که شب‌ها مرا
با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در ‏تماشاخانه‌ی
«کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی می‌کرد. کانتین آن وقت‌ها تئاتر محقر و
کثیفی بود که بیش‌تر مشتریانش سربازان بودند. مشتری‌های لات و ناراحتی که به کم‌ترین
بهانه‌ای بازیگران را هو می‌کردند و به باد تمسخر می‌گرفتند. برای بازی‌کنان
‏تماشاخانه‌ها یک هفته در «آلدرشات» ماندن عذاب ‏بزرگی بود. ‏یادم می‌آید که من در
اتاقک پشت صحنه بودم وقتی صدای مادرم شکست و به سوتی تبدیل شد که به زحمت از گلویش
بیرون می‌آمد. جمعیت شروع کرد به خندیدن و آواز خواندن به مسخره و سوت زدن. همه‌ی
این صداها درهم و برهم بود و من خوب نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. ولی هر دم
بر شدت همهمه اضافه می‌شد تا جایی که مادرم مجبور شد صحنه را ترک بگوید. وقتی به
اتاقک پشت صحنه آمد بسیار منقلب و ناراحت بود و با مدیر صحنه شروع کرد به دعوا و
جر و بحث، و او که چند بار مرا دیده بود جلو دوستان مادرم آواز خوانده‌ام به من
گفت به صحنه بروم و جای مادرم را بگیرم. ‏یادم می‌آید که در آن هو و جنجال دست مرا
گرفت و به صحنه برد و پس از اینکه چند کلمه‌ای خطاب به جمعیت توضیح داد مرا در
صحنه تنها گذاشت و رفت. من در برابر نور خیره کننده‌ی چراغ‌های جلو صحنه و قیافه‌هایی
که در دود سیگار گم شده بودند، شروع به آواز خواندن کردم. ارکستری که مرا همراهی
می‌کرد اول سردرگم شده بود که من چه می‌خوانم و آخر پیدا کرد. آوازی که من می‌خواندم
آواز معروفی بود به نام «جک جونز». ‏درست در وسط‌های آواز بودم که بارانی از سکه
به روی صحنه باریدن گرفت. ‏فوراً آواز را قطع کردم و به مردم گفتم اجازه بدهید اول
پول‌ها را جمع کنم و بعد دنباله‌ی آواز را بخوانم. این حرف مردم را به شدت به خنده
انداخت. مدیر صحنه با دستمالی آمد که در جمع کردن پول‌ها به من کمک کند. خیال کردم
پول‌ها را برای خودش می‌برد. تماشاچیان پی به ترس و وحشت من بردند و بیش‌تر
خندیدند، مخصوصاً وقتی مدیر با دستمال پول ناپدید شد و من نگران و ناراحت به
دنبالش رفتم؛ و برای از سرگرفتن آواز خود به صحنه برنگشتم مگر وقتی که مدیر پول‌ها
را به مادرم تحویل داد. آن وقت، خیالم که راحت شد، بسیار خوش و سرحال شدم. خطاب به
مردم خوشمزگی کردم، رقصیدم و چند چشمه تقلید درآوردم، ازجمله تقلید صدای مادرم را
درآوردم که یک سرود مارش ایرلندی می‌خواند. ‏با کمال سادگی و صداقت، آن وقت که
صدای مادرم را در لحظه‌ی گرفتن تقلید می‌کردم از اثری که این تقلید در شنوندگان
کرد بسیار متعجب شدم. صدای قهقهه خنده و دست زدن بلند شد و دوباره بارانی از سکه
بر صحنه باریدن گرفت و همین که مادرم به روی صحنه آمد تا مرا با خود ببرد با غریو
کف زدن‌های ممتد استقبال شد. آن شب، ‏تاریخ نخستین ظهور من و آخرین ظهور مادرم بر
صحنه‌ی تماشاخانه بود.

                                                                               
چاپلین، چارلی






 





لیست کل یادداشت های این وبلاگ