اومدن به دانشگاه و به این فکر کردن که چرا تبلتت به اینترنت دانشگاه وصل نمیشه و حوصله ی صحبت کردن با مسئولش را نداشته باشی.
تقریبا یه چهل دقیقه ای با استادجان راهنما سر موضوع صحبت کردیم و آخرش هیچی و به هیچی..
میگه اگه بخوای میتونی تصحیح برداری!
تعجب کردم آخه تا یه ماه پیش اصلا موافق نبود....اما الان میخندم و به این فکر میکنم خدایاجان امروز حسابی آرزومو جدی گرفته و البته با
دیدن روزی درخشان و آفتابی و قدم زدن در زیر آسمون آبی لبخند هایی از سر سرخوشی.
اونقدر بهانه های خوبی هستند که بخواهم فکر کنم چقدر خوشبختم.گاهی دلم میگیره از این سرما و سرما و سرما که تا مغز اوستخوانم نفوذ میکنه...اما این لبخند_ خورشید همه چیز رو درمان خواهد کرد.
ای کاش بیتابی_این قلب_پر از تپش در اولویت کارش قرار بگیره.
تا سرما اینقدر رنجور و مشوشش نکنه.
کتابجدید خریدم از آندره ژید به اسم سرشت زنان.
بعدا نوشت:
میشه لبخند بزنی ؟
بله با شخص خاصی صحبت میکنم...لطفا به من لبخند بزن.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ