شنبه 92 مهر 20 , ساعت 10:23 صبح
یادت نمیاید شاید گفته بودم اما از میانه این همه . داستانک هایت را دوست تر دارم انجا که تمام ادمهایت به جان هم میافتند که دیگر نفس کشیدن هم سخت میشود انقدر که باید به ایوانک مان رفت و سیگاری کشید و لبی تر کرد و هوایی از دهانت استشمام کرد و برگشت اخر داستانت را خواند انوقت این میشود عشق بازی با تو وداستانهایت که هنوز از تو بیشتر دوستشان دارم اینرا همان روزها به من گفتی و من باورت نکردم
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ