در مصیبتها چون آزادگان شکیبایى باید و یا چون نادانان فراموش کردن شاید . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 92 مهر 14 , ساعت 5:20 عصر








Normal
0




false
false
false

EN-US
X-NONE
FA
















































































































































































































































































































































































































/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-style-parent:"";
line-height:107%;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";}


                                                                 به نام خدا


این داستان حقیقت دارد و از طرف یکی از
دوستانم برایم ارسال شده است.


 


در حال رفتن به مسافرت بودم که بهم گفت:مراقب
خودت باش...!!!این جمله جوری به دلم نشست که داشتم پر در می اوردم چونکه من اونو
دوست داشتم ولی نمیتونستم دوست داشتنمو ابراز کنم.منم در جوابش گفتم:ممنون تو هم
مراقب خودت باش.خندید و رفت به طرف در اتاق و رفت داخل و درو پشت سرش بست.منم
فهمیدم خجالت کشیده.


با تاکسی تلفنی تماس گرفتم و درخواست یک
تاکسی کردم.وقتی تاکسی اومد وسایل رو داخل تاکسی گذاشتیم ونشستیم راهی شدیم.من در
مسیر راه به مهسا فکر میکردم که مادرم صدا زد:ارمین پیاده نمیشی؟؟؟یکهو فهمیدم که
به ایستگاه اتوبوس ها رسیده ایم.مردی امد جلو و گفت:اصفهان میری؟گفتم:اره نفری چند
می بری؟مرد گفت:نفری چهار هزار تومن تا ترمینال اصفهان!.به مادرم گفتم:سوار
شوید.به طرف اصفهان به راه افتادیم.


در اتوبوس همه اش به فکر مهسا بودم که اونم
منو دوست داره یا نه؟تو همین فکر بودم که گوشیم ویبره کرد...گوشیمو از جیبم در
اوردم دیدم یک پیام از دختری که قبلا در دانشگاه با هم همکلاسی بودسیم رسیده!پیام
را باز کردم که ناگهان دهانم از حیرت باز ماند...وای خدای من با دیدن متن پیامش
کمکم داشتم شاخ در می اوردم...خدایا چگونه تا حال نفهمیده بودم که او مرا دوست
دارد
,هنوز به پایان نامه اش
نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد خودش بود...برداشتم


-:بله.


+:سلام.


بغضی تو صداش بود که به راحتی تشخیص داده می
شد اما سعی میکرد انرا پنهان کند.


-:کاری داری مهتاب؟


زد زیر گریه و گفت:من عاشقتم و نمیتونم دوری
تو تحمل کنم.من از همون اولین باری که دیدمت یه حسی نسبت به تو پیدا کردم که هر چی
سعی کردم بهت بگم نتونستم
,بگو که تو هم منو میخواهی!!!


من با کمال حیرت خشکم زده بود و مانده بودم
چه جوابش را بدم...گفتم:تو منو دوستداری؟







Normal
0




false
false
false

EN-US
X-NONE
FA
















































































































































































































































































































































































































/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-style-parent:"";
line-height:107%;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";}


+:اره ولی نمیدونستم با چه زبونی اینو بهت
بگم.


من همچنان در حیرت ان بودم که چطور تا اونوقت
اینو نفهمیده بودم که باطری گوشیم تموم شد
,تازه
یادم اومد میخواستم گوشیمو شارز کنم مادرم که داشت با خواهرم که با هم در صندلی
جلوی من نشسته بودند نگاهی به من انداخت
,وقی
قیافه ی بهت زده ی منو دید پرسید:چیزی شده؟من متوجه این حرف مادرم نشدم دوباره
گفت:ارمین چیزی شده؟من از جام پریدم و گفتم:چیزی گفتی؟مادرم دوباره پرسید چی شده
که اینجوری تو فکری؟گفتم:نه فقط کمی خستم و به فکر دانشگاهم!برگشت به طرف جلو و دوباره
مشغول حرف زدن با خواهرم شد.


من به اینکه چگونه او عاشق من شده بود فکر می
کردم
,خدایا او که همیشه با
سامان بود و با او ملاقات داشت نکنه سر کارم گذاشته ولی نه از بغض صداش معلوم بود
که دروغ نمی گفت.حالا من موندم جوابشو چی بدم...وقتی به یاد مهسا می افتادم با خود
می گفتم قاطعانه به مهتاب میگم که دوستش ندارم ولی وقتی به یاد صداقت حرف و بغض
صدایش می افتادم نمیتوانستم بهش بگویم که دوستش ندارم و دلش را بشکنم.افکارم همه
اشفته شده بود و اصلا متوجه گذشت زمان نبودم که اتوبوس توقف کرد و گفت:به ترمینال
رسیدیم پیاده شید!!!


از جایم بلند شدم و رفتم به طرف صندوق اتوبوس
و چمدان هایمین را براشتم و به مادرم گفتم پدر انطرف تر در سکوی شماره ی هشت منتظر
ماست.به طرف سکوی شماره ی هشت به راه افتادیم.کمی جلوتر پدرم را دیدم که اشاره
میکرد که به این طرف بیایید و ما به طرفش رفتیم
,وقتی
بهش رسیدیم او گفت:ده دقیقه ی دیگر اتوبوس مشهد به راه می افتد!سریع باشید سوار
شوید اون اتوبوس سفیده است!!به طرفی که پدرم اشاره کرد نگاه کردم و دیدم یک
اسکانیای رو پا و نو اونور ایستاده است.رفتیم سوار شدیم.پدرم پرسید:چیزی لازم
ندارید؟مادرم گفت:چند تا نوشابه ی زرد بگیر.ما پنج نفر بودیم و یکی از ما مجبور
بود با کس دیگری همصندلی شود.من انتخاب کردم که با کس دیگری هم صندلی شوم و رفتم
روی صندلی نشستم و دوباره سرم پر از فکر اینکه به مهتاب چی بگم شد که حتی نفهمیدم
که اتوبوس کی حرکت کرد و چه کسی کنارم نشست که ناگهان از تعجب خشکم زد.پدر مهتاب
همصندلی من شده بود.او مرا نمی شناخت ولی من اونو می شناختم و سلام کردم
,نگاهی به من کردو گفت:علیک السلام پسرم.من پشت سرم
را نگاه کردم و دیدم مهتاب به من خیره شده است و مادرش کنارش نشسته که خوابش برده
بود.من از اینکه به مهتاب چی باید بگم اصلا قصد نگاه کردن به عقب رو نداشتم.تو راه
همش با خودم میگفتم او از کجا پیدایش شد
,حالا
مانده بودم در تنگناهی که نمیدانستم چه بگویم.


شب شد و همه خوابیدند ولی من میترسدم عقب را
نگاه کنم کهک ببینم اون خوابش برده یا نه؟در همین فکر بودم که خودمم خوابم برد.حس
کردم کسی دست روی شانه ام گذاشته است و مرا صدا میزند چشمانم را باز کردم و ازترس
خشکم زد...


 


ادامه ی داستان بمونه برای بعد...






مدل های عینک آفتابی براتون گذاشتم برید حالشو ببرید
البته این مدل های جدید 2013 عینک آفتابی را از سطح فروشگاه ها جمع اوری کردم

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن اصل



لیست کل یادداشت های این وبلاگ