دلها را روى آوردن و روى برگرداندنى است اگر دل روى آرد آن را به مستحبات وادارید ، و اگر روى برگرداند ، بر انجام واجبهاش بسنده دارید . [نهج البلاغه]
 

پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 4:35 عصر

slm man alex 13 hastam, va inja ro hjackl kardam va omisd varam hamishe khosh bashid age modir inja mikhad ainjaro baz konam ya har kas dg be in id email bede     id: vampalex13@yahoo.com                                                




پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 4:6 عصر




بسلامتی اونی که همه جای زندگیش کم اورد جز رفاقت.

 



پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 3:41 عصر

مهم نیست فردا چی میشه، مهم اینکه امروز دوست دارم ...

مهم نیست  فردا کجایی، مهم اینکه هر کجا باشی دوست دارم ...

مهم نیست که تا ابد با هم باشیم، مهم اینکه تا ابد دوست دارم ...

               مهم نیست قسمت مون چیه!!!

         مهم اینکه قسمت شده که دوست داشته باشم...

               ***بمون با من نازنینم***

         

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net



پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 3:13 عصر

سری دوم فایل های درس سازماندهی و رهبری دکتر شاه محمد را می توانید از لینک زیر دانلود نمایید : 

لینک دانلود : 

http://public.fileup.ir/d/2158323/2-مبانی برنامه ریزی.ppsx




پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 2:48 عصر

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم

گفت:خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

 

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد



<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ